خونه...
_خونه؟الان مورنینگ شروع شده....
_خب....ولش کن.کاری نداری؟
_بمون میام دنبالت...
_چی؟خب...نمی خواد بیفتی زحمت...
_تا یه ربع دیگه اونجام....
اجازه ی هیچ مخالفتی نداد و گوشیو قطع کرد.
++++++++++
ظهر حدود ساعت 1:30 از بیمارستان اومدم بیرون.همون موقع آئین دیدم که به سمت ماشینش می رفت.خودمو به ندیدن زدم یه لحشه حس کردم اونم متوجه من شد.منتظر تاکسی بودم که ماکسیمای مهرداد جلوم ایستاد.
_برسونمت...
خندیدم:نه....ممنون...
_گفتم می رسونمت....این موقع ظهر پرنده هم پر نمی زنه...
_من فقط باعث زحمتم...
در جلو رو باز کردمو نشستم تا نشستم گفتم:البته وظیفته...
نگاهی بهش انداختم چشماش قرمز بود و از سر و صورتش عرق می ریخت.
_مهر؟...گرمته؟
_هان...آره خیلی گرمه...
_واقعا..هوا که خیلی خنکه...مریض نیستی؟
_نه....
_چشمات چرا انقد قرمزه...حتما مریضی یه سر برو دکتر...
_شاید...حس می کنم گلومم درد میکنه...احتمالا سرما خوردم...
-یادت نره بری....
_هوم...
_اینی که گفتی یعنی عمرا یادت بمونه...من بهت زنگ می زنما...فردا نسختو هم میاری واسم بیمارستان ببینم واقعا رفتی....
_چشم،مامان بزرگ...میرم..
_به خاله بگو واست سوپ درست کنه...ازین آشغال پاشغالا هم نخور...
+++++++++
به خونه که رسیدم تازه یادم اومد آرایشگاه نرفتم.و آرایشگاهو گداشتم واسه فردا.
ماشین آئین تو حیاط بود و صدای تلویزیون میومد.
[ کفشامو همون جلوی در از پاکندم و اومدم تو.نمی دونم چرا همش یه حس بدی میومد تو دلم و قلقلکم میداد.صدای تلویزیون خیلی بلند بود و آهنگ مورد علاقه ی من داشت پخش می شد.دستامو جلوی گوشم گرفتم و وارد هال شدم....یه لحظه شوکه شدم دهنم باز مونده بود.نمی دونستم چی کار کنم.بدنم در اختیار مغزم نبود...آئین روی مبل لم داده بود و یه دختره روپاهاش نشسته بود...انگار متوجه من شدن چون آئین لباشو از روی لب دختره جدا کرد...مطمئن بودم آتوسا بود،همون دوست دختر آئین...هردوشون به اندازه ی من شوکه شده بودند...چونه م از بغض می لرزید...آتوسا زودتر از ما به خودش اومد چون سریع بلند شد و ایستاد...با خشم نگاهمو به نگاه طوسیش دوختم...گونه هاش قرمز شده بود و درمونده به نظر میومد...(جدا خاک تو سرش احترام خونه ات رو نگه دار لااقل )
_آشغالا....
بعید می دونم شنیده باشن چون صدام خیلی آروم بود...خواستم برگردمو برم اما منصرف شدم اونا باید میرفتن نه من...من که کار خلافی انجام نداده بودم...همونطور بهشون خیره بودم هنوز شکش تو دلم بود...کیفمو انداختم روی مبل...باید درست برخورد می کردم...
درحالیکه خودمو بی تفاوت نشون میدادم گفتم:این کثیف کاریاتونو ببرین جای دیگه...
دختره اومد سمتمو خواست چیزی بگه که دیگه نتونستم کنترل کنمو داد زدم:خفه شو...
آئین بالاخره سکوتشو شکست روبه دختر گفت:آتوسا،عزیز من...بیا اینجا...
آتوسا به سمت آئین برگشت لبخندی زد و تا نزدیکش رفت قلبم داشت می ترکید نمی تونستم تحمل کنم که دوباره همون صحنه تکرار شه...
فقط یه لحظه صدای سیلی بلندی رو شنیدم.
_چرا؟...چرا نگفتی...آئین نمی بخشمت..چرا نگفتی ازدواج کردی...
افتاد گریه و درحالیکه با عجله لباساشو می پوشید اومی سمت من.
آئین هم فورا بلند شد و گفت:آتی کجا؟..خواهش ...آتی من ...من نمی خواستم ازد....
_آئین لطفا بس کن...خانوم...من...من متاسفم...اصلا خبر...من خودمو حالا لایق سیلی شماهم میدونم...باور کنید...
مات به اون دوتا نگاه می کردم.
_آتی...آتی...فقط...نرو...آتی..
تنها صدای بلند کوبیده شدن درو شنیدم و بعد هم فریاد آئین:سمانه وای به حالت اگه...
++++++++++++++
با حس چند قطره آب روی صورتم به هوش اومدم.اول نتونستم موقعیتمو تشخیص بدم اما کم کم همه چی به خاطرم اومد.وسط هال افتاده بودم.آئین تا چشای باز منو دید دستای خیسشو با دستمال پاک کرد ورفت.فقط همین...
نگام به ساعت افتاد 5 بعداز ظهر بود و من این همه مدت بی هوش بودم و اون هم حتی یه بالش زیر سرم نگذاشته بود...له شدن قلبمو حس می کردم...دستام یخ زده بود...لنگ لنگان سمت اتاقمون رفتم...به هیچ چیزی نمی تونستم فک کنم.تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که خودمو انداختم توی وان آب...با همون مانتو شلوار...
++++++++++++++
دوباره رفته بود اصلا برام مهم نبود،از عصر مدام اون صحنه ها تکرار می شد...روی تخت غلطی زدمو به ستاره ها نگاه کردم...ائین حق داشت...آتوسا زیبا محسوب می شد...
قدش از من بلندتر بود،باریک بود و موهای حلقه حلقه عسلیش اطراف صورتش پخش شده بود....چشماش حتی منو هم مجذوب کرده بود...
بغضی رو که این همه مدت اسیر گلوم کرده بودم رهاش کردم و توی تنهایی خودم داد زدم:آئین اون دختر به جز خوشگلی مگه چی داره...؟
زانوهامو تو شکمم جمع کردم و اشکامو که روی گونه هام می ریخت با مشتم پاک کردم...
صدای در حیاطو که شنیدم سریع اشکامو پاک کردمو زیر پتو قایم شدم
++++++++++++++
با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم.روی شکم دراز کشیده بودم اونم همینطور اما سرش به طرف دیگه بود.خواستم بلند شم که یادم اومد جمعه ست ولی با فک اینکه باید حالشو بگیرم بلند شدم.بعد از تموم شدن صبحونه م رفتم داخل حیاط و شماره ی مهردادو گرفتم
_جان؟
_مهرداد جون سلام
_سلام خانوم...میشه بگی ساعت چنده؟
_ساعت مچیتو نگاه کن می فهمی.
_ولی فک کنم تو نمیدونی چنده...ساعت شیشو ربعه...
_بهتر...مهردادیییییییییییی؟ !
_چی می خوای؟
_میای بریم بیرون..بریم کوه؟
_جانم؟....اون شوهر غیورت کجاس؟
_خونه نیست...خونه ی دوستشه...منم حوصله م سررفته...مهر...بیا دیگه...
_آخه الان دخترخوب؟
_مهر قهر می کنما؟!
_باشه...حاضر باش میام تا نیم ساعت دیگه...چی کار کنم دیگه...
_مرسی....من سرکوچه وامیستم...
_لازم نکرده به این نصفه شبی(!) سر کوچه وایسی...میام در خونه...میس می زنم بیا بیرون....
_باشه...
_پس فعلا...
_بای....
+++++++++++++++++
_مهر من ازونا می خوام...
_چی می خوای دیگه...بابا به فکر این جیب منم باش،نصف اینجارو واسه ت خریدم....
اخم کردمو گفتم خسیس._ای بابا ودل می کنی انقد لواشک و تمرهندی خوردی....
_اصلا نخواستم بخری!
_ببین...اون شوهر غیورتو با من کل ننداز به اندازه ی کافی می خوام سر به تنش نباشه...
هردو همزمان متوجه جمله شدیم به صورتم زل زدو سعی کرد بحثو منحرف کنه.
_خب از کدوماش می خوای بخرم؟
چند لحظه گیج شدم چون توی فکر جمله ی قبلیش بودم
_با تواما!
_ها...آهان...از اینا...ازینا می خوام....
!
mahsa.nad
یک لحظه توی ذهنم آئین و مهرداد رو با هم مقایسه کردم
چقدر دوست داشتم آئین هم به اندازهٔ مهرداد به من توجه میکرد، . .با یاد آوری دیروز قلبم دوباره تیر کشید احساس خورد شدن کردم
اصلا فراموش کردم که کجا و با کی هستم همونجا به حال خودم به گریه افتادم، شهرم هیچ احساسی به من نداشت و من هیچ کاری نمیتونستم انجام بدم.
مهرداد با تعجب به طرف من برگشت، احساس کرد من از دست اون ناراحت هستم و به گریه افتادم، سریع پرسید سمانه خوبی؟؟
نمیدونستم چی بگم، چه دلیلی میتونستم برای گریهٔ بی موقعم بیارم؟؟گفتن حقیقت هم توی این موقییت جزو محالات بود. موند بودم چی بگم اما سریع خودم رو جمعو جور کردم و گفتم:
_ مهرداد جون کمی دلم گرفت همین
مهرداد نگاه عمیق و عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت سمانه اگر نمیخوای چیزی به من بگی نگو اما دوست ندارم منو دست به سر کنی، این حالت تو توی این موقیت نمیتونه از سر گرفتگی دل باشه ...
برای اینکه از اون موقعیت بیرون بیایم برگشتم و گفتم پس لواشکهای من چی شد؟
مهرداد هم از یاد آوری اونها خندید و گفت ای شکمو تو هنوز یادته؟
با وجود همهٔ مهربونییی مهرداد و توجهاتش با اینکه روز خوبیو برام رقم زده بود اما همهٔ فکرو ذهنم به اتفاقات دیروز بود.
هر وقت رفتارهای آئین رو به یاد میاوردم تمام بدنم داغ میشد و مغزم از کار میافتد، نمیدونستم که از این به بد چطور باید باهاش رو به روی بش
اصلا دوست نداشتم به خونه برگردم، همش احساس میکردم که اون خونه متعلق به من نیست از این به بعد حکم مهمان رو توی اون خونه داشتم، مهمانی که میزبانش برای رفتن او لحظه شوماری میکنه. چقدر سخته خدایا چطور با این همه درد کنار بیام. دیگه کم کم داشتم تسلیم میشدم، شاید واقعا من باید اون رو ترک میکردم تا به تون آزادانه زندگی کنه، اه خدا کاشکی میتونستم از کسی کمک بگیرم چقدر تنهام.ای کاش آئین کمی منصف تر بود.
اما نه با یاد آوری حرفها و کارهای دیروز اون از اون همه سنگ دلی و نامردی قلبم به درد اومد، وقتی که حتا نتونست بود من رو توی اون شرایط درک کنه و با وقاحت تمام فریاد تهدید رو برا سر من کشید من چطور میتونستم که فکر اون باشم و از حق خودم بگذارم، کاری بود که شده و حالا من باید درستش میکردم اما چطور هر روز بد تر از دیروز. از همون لحظه تصمیم گرفتم که تسلیم نسهام و تا آخر این داستان رو برم اما نیاز به آرامش داشتم تا بتونم خودم رو پیدا کنم پس تصمیم گرفتم فعلا به خونه نرم.
تصمیم گرفتم کمی بیشتر با مهرداد باشم واسهٔ همین گفتا:((مهرداد وقت داری باهم بریم خرید؟))
مهرداد با تعجب پرسید:((با من؟نمیخوای به سلیقه شوهرت خرید کنی؟))آرای اینکه شک نکنه هرچند که تا همینجا هم نمیتونست کارهای منو هضم کنه اما گفتم:((آخه اون خیلی گرفتار نمیتونه بیاد و با قهره تسنویی گفتم اگه حوصله نداری اشکال نداره خودم میرم.)) که گفت نه اگه قراره تنها بریم من بهات میام اینجور بهتره.
باز هم بغض راه گلوم رو بست از مقایسه مهرداد و آئین اشک تو چشمهام جمع شدای کاش که آئین یه ذره از محبت مهرداد رو به من داشت.
به مرکز خرید که رسیدیم تازه یادم افتاد که امشب خونه مامان اینا دعوت هستیم و از اون بد تر مهرداد هم قرار بود سوغاتی هارو برای من به اونجا بیاره اما مشکلات منجرب شده بود که پاک یادم بره رو به مهرداد بلند گفتم آخ اصلا یادم نبود که شما امشب مهمان هستید.
مهرداد نگاه خیریی بهم کرد و با لبخندی مرموز گفت:((من فکر کردم منو آوردی خسته کنی که دیگه به شب نرسم))
خندیدم و گفتم مگه من مثل تو بدجنسم نه به خدا یادم اصلا نبود. یک لحظه دیدم مهرداد خیلی جدی رو به من برگشت و گفت سمانه یک لحظه بشین کارت دارم.
از جدیتش دلم کمی لرزید چی میخواست بگه.
-ببین سمانه اصلا دوست ندارم که فکر کنی میخوام توی زندگی خصوصیت دخالت کنم یا اینکه میخوام سر از کارای تو و دکتر آزادی در بیارم اما بهم حق بده که همهٔ رفتارهای تو سوالهای متعددی توی ذهن من به وجود بیاره. مخصوصاً رفتار امروزت که واقعا عجیب و سوال بر انگیز بود. حتما باید دلیل خاصی باشه که تو مهمونی خونه مادرت رو فراموش کنی و صبح زود بیدار بشی و هوس کوه کنی.
اومدم جواب بدم که برگشت تو چشم هم نگاه کرد و گفت:سمانه من اصراری برای دونستن ندارم اما اگر دوست دارم بدونم فقط اینکه بدونم کجا دارم قدم بر میدارم و پشت این رفتارهای عجیب چی داره میگذار چون اصلا نمیخوام منجرب دلخوری یا سؤٔ تفاهم بین شما باشم.
حرفهاش کاملا درست و منطقی بود اما من جوابی درست و منطقی نداشتم. چی میتونستم بگم حقیقت رو، آره چرا که نه بذار به یکنفر بگم اما نه برگشتم و گفتم: ببخشید مهرداد جان نمیخواستم باغث ناراحتیت بشم ببخشید
برای عوض کردن موضوع گفتم اگه میشه برگردیم خونه که هم استراحت کنیم هم که برای شب آماده بشیم. نگاه خیریش رو بد از چند ثانیه از من گرفت و سریع تکون داد.
با یاد آوری اینکه دوباره باید به خونه برگردم دلم گرفت و از همه بدتر رویا رویی و صحبت با آئین اما چارهای نیست باید محکم میبودم تا بتونم به نتیجیی برسم.
به خانه که رسیدیم گفتم:مرسی مهر...ممنون خیلی خیلی خیلی خوش گذشت.
_امشب میبینمت دیگه؟
انگار مهرداد هم میدونست که معلوم نیست چی پیش میاد، با لبخند از ترس اینکه قول الکی ندم گفتم انشالله و سریع از ماشین پیاده شدم. چقدر سخت بود به داخل اون خونه رفتن. خانه کاملا ساکت بود و هیچ آثاری از آئین نبود از فکر اینکه به سراغ اون رفته باشه دلم گرفت و با خیال راحت زدم زیر گریه. بعد از مدتی با صدای زنگ تلفن از جا بلند شدم
مامان:سلام سمانه خوبی؟
-مرسی مامان تو خوبی؟
مامان:مادر یه وقت نیای کمک من ها؟
-با یاد آوری مهمانی باز دلم گرفت و گفتم چرا مامان میام.
مامان:پس میبینمت فعلا خداحافظ.
-خداحافظ
نمیخواستام مثل در مانده ها دنبالش بگردم تصمیم گرفتم تنهایی به مهمانی برم شاید خانوادش از اینکه او حضور ندارد صحبتی باهاش بکنند.
توی همین فکرها بودم که صدای در شنیدم. ترسی تمام وجودم را گرفت. همونجا واسطه حال ایستادم. از در که وارد شد نگاهی به سر تا پایم انداخت و با نفرت تمام که از کلامش پیدا بود گفت خوش گذشت؟
گفتم نه به اندازهٔ خوشیهای شما
صحبتی نکرد و رفت. پشت سرش رفتم و گفتم انشالله که یادتون هست مهمان هستیم.
با کلافگی سریع تکان داد و گفت خوب؟
گفتم هیچی فقط خواستم بگم اگه خواستی بیا
که گفت مگه شما با کی تشریف میبرید؟؟که انگار خودش متوجه شد و گفت :خواستم میام.
مهرداد و خاله فری مادرش با هم اومده بودن.خاله فری دوست مامان بود و صمیمیت منو مهرداد هم به خاطر همین بود.
اه چه روز طولانی بود. مهمانها رسیده بودند اما آئین هنوز نیومده بود. مهرداد هرچند وقت یک بار نگاه معنی داری به من میکرد کلافه شده بودم. توی آشپزخانه بودم که مامان گفت این چایی رو ببر برای آئین.
-مگه اومد؟
مامان:آره داره احوال پرسی میکنه.
میدونستم از ترس خانوادش اومده.
نگاههای آئین و مهرداد به هم از یک جنس نگاه بود.
وقتی مهرداد سوغاتی هارو به من داد نگاهی به آئین انداختم اما اون در فکر بود و اصلا توجهی به ما نداشت از این همه بی توجهی دلم بدرد آمد اما دیگه قصد نداشتم جلوی خانوادش با مهرداد گرم بگیرم تشکر ساده ای کردم.
آئین بد از شام خیلی سریع گفت ما میریم دیگه، همه تعجب کرده بودند که گفت فردا صبح زود کلاس داریم که لبخند موزی مهرداد رو به لب دیدم اون هم فهمید بود که آئین دروغ میگه. سریع به راه افتادیم. توی ماشین ساکت بود ولی داشت خودش را برای گفتن مطلبی آماده میکرد
-ببین سمانه من قبلان هم بهت گفت بودم که کس دیگه رو دوست دارم، دلیل اون همه شلوغ بازی دیروز رو هم نمیفهمم اما اشکال نداره میبخشم میزارم به حساب ندونم کاری اما آتی از دست من خیلی ناراحته و امکان داره با تو صحبت کنه امیدوارم چیزی بهش نگی واگر نه منم مجبور میشم بزنم زیر قولم
وای خدا یه من اون چقدر میتونست وقیح باشه، با اینکه به کمک من نیاز داره اما باز هم داره توهین و تهدید میکنه با نفرت تمام نگهش کردم اما چیزی نگفتم اون هم دیگه سکوت کرد.
صبح مثل همیشه به تنهایی رفتم.
مهرداد: سلام، خوبی؟
-سلام مرسی تو خوبی؟اصلا حوصلهٔ صحبت نداشتم ذهنم درگیره گفتههای دیشب آئین بود یعنی اون سراغ من مییومد؟
مهرداد:از سوغاتیها خوشت اومد؟
- تازه یادم اومد سوغاتی هارو باز نکردم اما برای ناراحت نشدن مهرداد گفتم آره مرسی زحمت کشیدی.
مهرداد که حس کرده بود گفت خوب از کدمشون بیشتر خوشت آمد؟
گفتم همشون خوب بودن
سریع تکان داد و گفت سمانه من فکر کردم دیگه نیاز نباشه که بخوام حرفهای دیروز رو تکرار کنم اما تو باز هم و سرش رو تکان داد و ادامه داد باشه دیگه مزاحمت نمیشم راحتت میزارم
یک لحظه از ترس از دست دادن مهرداد قلبم لرزید
-نه مهرداد این حرفها چیه من فقط نمیخوام کسی رو ناراحت کنم همین و سرم رو پائین انداختم
مهرداد عصبانی تر ادامه داد ببین سمانه من بچه نیستم از رفتارهای شما میفهمم که مشکل دارید اما اگه تو این همه با من احساس صمیمیّت میکنی به قول خودت پس چرا این موضوع رو برای من روشن نمیکنی، اینجوری برای همه بهتره من باید از مشکلات دوستم با خبر باشم قبلان هم گفتم نمیخوام سؤٔ تفاهمی پیش بیاد.
گریم گرفته بود خدایا چیکار کنم، زدم زیر گریه مهرداد ترسان برگشت گفت سمانه چیت شد و نگاهی به دورو بر انداخت گفت بریم بیرون به فضای آزاده بیمارستان رفتیم روی نیمکت نشستیم سمانه آروم باش اصلا هرجور راحتی بخدا من فقط نمیخوام منجرب نارحتی تو و دکتر آزادی بشم که نا خوداگاه فریاد زدم اسم اونو نیار
مهرداد متعجب به اطراف نگاه کرد و گفت سامان کنترل کن خودت رو گفتم نمیتونم گریه امان نمیداد مهرداد دستم را گرفت و سوار ماشین کرد از اونجا دور شدیم که زد کنار و گفت سمانه میخوای بری خونه؟
-نه، نمیدونم، کدوم خونه؟و به گریه ادامه دادم.و با همان گریه گفتم آئین من رو دوست نداره که مهرداد با تعجب تمام سر بر گردند و رو به من گفت چییی؟یعنی چی سمانه نمیفهمم؟؟
اما خیلی سریع فهمید که باید جلوی کنجکاوی و تعجب خود را بگیرد به همین خاطر ساکت شد.وقتی جریان رو براش تعریف کردم احساس سبکی میکردم اما یک حس شرم و سر خوردگی درونم همش منو به گریه و امیداشت.
مهرداد بدون هیچ حرفی شروع به رانندگی کرد و در فکری عمیق بود وقتی به خودم اومدم جلوی خونه بودم که مهرداد برگشت و گفت:سمانه...اون حتما لیاقتت رو نداره،خودتو اصلا ناراحت نکن...اگه انقد بی شعوره که یه دخترو بیاره خونش پس مطمئن باش لیاقت هم صحبتی با تورو نداره...اما فعلا سعی کن باهاش زندگی کنی،خودتم خوب می دونی که خونوادت به هیچ وجه نمیزارن فعلا طلاق بگیری...
زیر لب چیزی گفت که نشنیدم.
-کدوم زندگی؟اصلا چکار میتونم بکنم؟
مهرداد با عصبانیت گفت یعنی میخوای تو زندگیت رو ببازی میخوای بکشی کنار اون هم باید تاوان اشتباهشو بده سمانه وقتی خانوادش از اون دختر ناراضی هستن حتما یک مشکلی این وسط هست. اصلا تاحالا به دنبال این بودی که بدونی این دختر کی هست؟ چی کارست؟ از گذشتشون میدونی؟تو باید آگاه باشی تا بتونی درست عمل کنی....شایدم عاشقشی؟
بعد با استفهام به صورتم خیره شد.
جوابشو ندادم به جاش گفتم:
-مهرداد کمکم میکنی تا از همهٔ اینایی که گفتی سر در بیارم و یه سروسامونی به این زندگی کوفتی بدم...واسه طلاق...
مهرداد:اگه بخوای آره، سمانه مواظب باش و درست عمل کن، حالا هم برو.
_باهات تماس میگیرم فعلا خدا حافظ.
soshyans
روی تخت دراز کشیده بودم.هرکاری می کردم خوابم نمی برد نمی خواستم خودمو هم به قرص خواب معتاد کنم.ازون روز این بی خوابی ها شروع شده بود.یعنی درست ده روز...هیچ خبری هم از آتوسا نبود.شاید اصلا قصد نداشت باهام صحبت کنه...خواستم بلند شمو برم آب بخورم که صدای درو شنیدم.ناخودآگاه منصرف شدمو ملافه رو تاروی صورتم کشیدم...بعداز یه مدت اونم اومد کنام دراز کشید.نمی دونم چرا بیخودی هیجان زده شده بودم واقعا نمی دونستم چرا اون که حتی به من نگاهم نمی کرد.
همش سعی می کرد دستاشم بهم نخوره...
بیتاب بودم اومدم چرخ دیگه ای بزنم که دقیقا افتادم توی بغلش...یه لحظه شکه شدم...اونم سریع چشماش باز شد... هیچ عکس العمل دیگه ای انجام نداد...اما خودم قلبم دقیقا توی دهنم بود...بعد از چند لحطه خودمو کشیدم عقب چشمامو بستم سعی کردم دیگه هیچ تکونی نخورم...صدای نفساشو عطر تنش داشت دیوونه م می کرد...همش وسوسه می شدم دوباره چرخ بزنم...حتی اون یه لحظه گرمای آغوشش هم کافی بود که مستم کنه...به طرفش چرخیدم...به نقطه ی نامشخصی خیره شده بود....به قول شادی جو گرفتم دستمو روی دستش گذاشتم که روی سینه ش بود...جاخوردو به صورتم خیره شدو بعد هم به دستم که روی دستش بود...
_اون دختره دیگه باهات حرف نمیزنه؟
این جمله رو که شنید انگار کبریت به انبار باروت زده باشن بلند شدو روی تخت نشست...
_گفتم دلم نمی خواد تو اسمشو به زبون بیاری؟خب؟...خیلی چیز سختی ازت خواستم....؟
منم نشسم و درحالیکه بالشو توی بغلم میقشردم گفتم:تو که تا یک دو سال دیگه به هدفت می رسی!غمت چیه؟...می تونیم این یک دوسالو مسالمت آمیز زندگی کنیم...این منم که باید بهت بپرم...تو این حقو نداری
ناخودآگاه صدام داشت اوج می گرفت:واقعا پررویی...آره من بهت...
_میشی ببندیش؟ها...میشه یه شب راحت بخوابم...
_اخی؟...نه که چه قد تو بی خوابی می کشی...دو دیقه نشده خواب هفت پادشارو می بینی!واقعا...
_گفتم بسه..داری عصبانیم می کنی....می دونی چیه؟واقعا اعصاب خورد کنی...اون پسره چه طور تحملت...
حرفشو قطع کردم:آخه اون پسره لیاقت داره...لیاقت تو همون دختر هرجاییه
برق سیلی دهنمو بست...دستمو روی جای سیلی گذاشتمو خیره نگاش کردم.
_حال به هم زن عقده ای...چیه داری حرص اون سیلی رو که بهت زد سر من در میاری؟
همزمان بلند شدم و بغض داشت خفه م می کرد...سمت کمد رفتم.شلوارو مانتومو برداشتم...
_کجا؟..غلط کردی پاتو...
_هه هه...واسه من یکی نمیتونی تعیین تکلیف کنی...البته سرخودتو شیره نمال...من این زندگیرو واسه تو و اون دختره جا نمیزارم...تاز از تصمیمم منصرفم کردی...طلاقت نمی دم!
جمله ی آخرو با پوزخند گفتم...
_درسته که اونموقع خودم زجر می کشم ولی مطمئن باش پابه پای من خودتم زجر می کشی...حالا هم میرم چون حس می کنم اگه امشبو یه لحطه بیشتر پیشت بمونم حالت تهوع می گیرم
اونم بلند شدو داد زد:غلط کردی پاتو ازین خونه بذاری...
_به تو ربطی نداره...
مانتو شلوارمو از دستم کشیدو پرت کرد طرف دیگه ی اتاق...
با بغض خیره شدم به مانتو و شلوارم و گفتم:هان؟غیرتی شدی؟
رفت سمت تختو نشست:روتو یکی من غیرت ندارم...نمی خوام خونوادمو علیهم شیر کنی...ازین خودشیرین بازیا خوب پیش مامانم در میاری...
_من یکیم به غیرت تو احتیاج ندارم...خداروشکر کسی رودارم که هوامو داشته باشه...
_آره...کارخوبی می کنی،توهم تنها نمی مونی...
ازحرفای کنایه دارش بدم میومد...
بالشمو از روی تخت برداشتم رفتم توی هال روی کاناپه خوابیدم...آره نباید میرفتم...اونموقع میشد یه دلیل دادگاه پسند واسه طلاق....روی کاناپه دراز کشیدم...هنوز جای سیلیش می سوخت...باید یه جوری خودمو خالی می کردم وگرنه خوابم نمی برد...بلندشدمو رفتم توی اتاق هنوز روی تخت نشسته بود...بی مقدمه رفتم سمتشو یه سیلی خوابوندم تو گوشش که دستای خودم افتاد به زق زق...انگار لال شدهبود مطمئن بودم اگه تفنگ داشت زندم نمی زاشت...اجازه ی حرفیرو بهش ندادم و اومدم بیرونو برخلاف ده روز قبل خیلی راحت خوابیدم...
+++++++++
پیش مخاله فری موهامو رنگ زدم یه آرایشگاه خیلی شیکو بزرگ داشت که من یکی عاشقش بودم.مشکی پرکلاغی رنگ زدمو توش یه جاهایی قرمز...خیلی شیک شده بود...ساعت حدودا 9 بود که خاله فری منو رسوند در خونه و خودش رفت.دلم می خواست برای یه بارم شده آئین متوجه من بشه...
نظرات شما عزیزان: